گفته بودی جای برگ ِ گل میان طوفان نیست ...
بسم الله الرحمن الرحیم
صدایی آمد
و
بعد هم
صدای ِ صدا کردن ِ تو ...
- حاجی ... !
- چی شده ؟!
...
آرام آرام نزدیک شدم
قدم های سنگین
غم روی دلم سنگینی کرده بود
...
آهسته جلو آمدم ...
چادرم را در دست میفشردم
گرمای دست ِ مادر روی دستم ...
عطر ِ یاس ...
مرا که دیدند نمی دانم چه شد
دور تو را خالی کردند ...
همسنگری ها را می گویم ... !
دیدمت و نماز ِ آیات بر من واجب شد ...
آهسته روی زمین نشستم ...
سرت را در آغوش کشیدم ...
گمان کنم از نگاه ِ خیره ی من خواندی تک تک لحظاتمان را که در قطره اشک ِ چکیده از گوشه ی چشمم بازتاب کرده بود ...
نمی خواستم اشک هایم را ببینی ...
با دلم کلنجار می رفتم
صدایی دیگر آمد
و
نمیدانم چه شد
فقط می شنیدم که می گفتند : یازهرا ... !
می شنیدم که خواهر ها را صدا می کردند
می شنیدم صدای هق هق مرد هایی را که مردانه ایستاده بودند در مقابل ِ ...
ولی حال
شکستند ...
صدای شکستنشان را شنیدم ....
صدای حرف هایشان ...
ولی
ولی فقط صدای تو با بغض قرین شده بود ... !
- گفته بودم اینجا جای زن ها نیست ...
گفته بودم نیا
گفته بودم ...
صدای ِ گرفته ات می لرزید ...
مرد ِ من ...
دستم را روی لبانت گذاشتم
نگین ِ حلقه ی خونینم برقی زد ...
- ولی من هم به تو گفته بودم
بی تو
حتی به بهشت هم نمی روم ...
سرت را که تکان دادی بغضت ترکید :
من هم در آغوش ِ تو افتاده بودم ...
_________
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :